امیدوارم فراموش کنی

رضا دانش بهشتی
reza.db@gmail.com

آقای بهروزفر در حال بستن پنجره بود که ناگهان وا ایستاد. پنجره را رها کرد و چند قدم به عقب برداشت. و باز هم عقب تر تا روی صندلی نشست. همان صندلی راحتی داخل سالن پذیرایی که معمولا رویش می نشست. دوباره به پنجره نگاه کرد. هنوز می توانست آن ساختمان چند طبقه را ببیند.
"آن ساختمان و پشت بامش به این جا دید دارد!"
چه طور تا آن وقت به آن توجه نکرده بود! انگشت هایش بنا کردند به ضرب گرفتن بر روی تشکچه صندلی.
" مگر کار و زندگی ندارد که از صبح تا شب بخواهد دنبال این جا بگردد؟ چطورمی خواهد برود روی آن پشت بام؟ تازه از آن جا می خواهد چه کار بکند؟ بنشیند و مرا نگاه کند؟ یا مرا با تفنگ نشانه بگیرد؟ چرا چرند می گویم! "
بلند شد و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.
" در خانه خودم هم از شر او در امان نیستم؟ نه! اول صبح نباید به این چیزها فکر کنم. وگرنه روزم خراب می شود."
درخت های چنار بلند و کهن سال دو طرف کوچه را پوشانده بودند. آپارتمان آقای بهروزفر, نه خیلی بزرگ ولی مناسب حال او بود و در یکی از محله های تقریبا اعیان نشین تهران قرار داشت. پنجره را باز کرد و کوچه و درخت ها را نگاه کرد. پسر جوانی در پیاده رو تند تند قدم بر می داشت و یکی دو اتومبیل پرهیاهو حرکت می کردند. شنبه بود. او هم می بایست صورتش را اصلاح می کرد و برای رفتن به محل کار حاضر می شد. پنجره را بست و به آشپزخانه رفت. برای خودش یک استکان چای ریخت. سر میز مدور وسط آشپزخانه نشست و از نو به پنجره نگاه انداخت.
"از این جا هم دیده می شود. چرا می ترسم؟ مگر آن بار که تمام زورش را زد و خواست آبروریزی کند چه شد؟ تازه همه این ها مال چند سال پیش هستند.از آن زمان به بعد که دیگر خبری از او نیست. ولی از او با آن چیزهایی که نوشته بود بعید نیست که ..."
آقای بهروزفر در سن سی و هفت سالگی کمابیش از زندگی راضی بود. البته هنوز به آرزوی مهمش نرسیده بود و قصد داشت مابقی عمر را سر رسیدن به آن تلاش کند. گام های اصلی را برداشته بود. علی رغم این که سن و سالی نداشت توانسته بود مدیر عامل شرکت عمرانی "فراساز" شود و جزئی از سهام شرکت را نیز بخرد. اما تا تاسیس شرکت خودش و تبدیل کردن آن به عظیم ترین شرکت عمرانی کشور راه زیادی باقی بود. از کودکی همیشه خیال های بزرگ در سر داشت. این خیال ها البته با گذشت زمان شکل عوض می کردند. از فضانورد بدل می شدند به پزشکی کاشف درمان دردهای لاعلاج واز پزشک به فیلسوفی عالی قدر. آخر امرهمه آن ها تبدیل شدند به یک مهندس راه و ساختمان با آرزوی داشتن غول ترین شرکت عمرانی کشور.
" آب از آب نمی جنبد. تا چند ساعت دیگر هم همه چیز از یادم می رود. بار اولی نیست که این خیالات به سراغم می آید."
وقتی اتومبیل را از پارکینگ آپارتمانش بیرون می آورد به شک افتاد که شاید چیزی را جا گذاشته باشد. اتومبیل را متوقف کرد و به داخل کیف نگاهی انداخت. تلفن همراه, سند مالی و نقشه های فنی مجتمع ساختمانی در حال احداث همه داخل کیف دستی اش بودند. زن جوانی در پیاده رو نرم نرم از کنار اتومبیل او عبور کرد. میان بالا با طره های خرمایی رنگ که بر پیشانی ریخته بود. او را به یاد آزیتا انداخت. تقریبا هم سن و سال آزیتا بود. شاید سی و یک سال, شاید سی و دو سال. پدال گاز را فشار داد و اتومبیل به راه افتاد. اگر روزی اتفاقی او و آزیتا هم دیگر را در خیابان ببینند چه بکند؟ شاید بهتر باشد به روی خود نیاورد و از کنارش رد شود. اما اگر آزیتا پیش بیاید چه طور؟ آن وقت دیگر نمی تواند خودش را به نفهمی بزند و راهش را ادامه بدهد. ممکن است در نظرآزیتا ترسو جلوه کند.
" حتما پوزخند می زند و کلی دلش خنک می شود وقتی من را آن طوری می بیند! نه! جلو می روم و حسابی کلفت بارش می کنم!"
به خاطر آورد که آن روزهم برای لحظه ای همین تصمیم را گرفته بود. این که برود و هر چه از دهانش در بیاید بار آزیتا کند. اما منصرف شده بود.
" چه خوب شد زود از آن شرکت در آمدم."
به چراغ قرمز رسید و ترمز کرد.
" ارزش بد و بیراه گفتن را هم ندارد. اگر دیدمش با لبخندی سلام می کنم. و او هم حرفی از گذشته ها نمی زند و خوش و بش کنان از هم جدا می شویم. اما اگر آدرس و یا شماره تلفنم را خواست چه بگویم؟ شاید قبل از جدا شدن بپرسد. حتما می پرسد! او را خوب می شناسم. تف به آن ساختمان لعنتی!"
قبل از وارد شدن به پارکینگ شرکت, ماشین را به کناری گرفت و قدری تامل کرد. به آیینه داخل اتاق ماشین نگاهی انداخت. با این که شب خوب خوابیده بود پلک هایش خسته به نظر می رسیدند. دو سه اتومبیل روبروی ساختمان شرکت زیر درخت های تبریزی پارک کرده بودند. زیر لب گفت:
" اشتباه از من بود!"
و فرمان را به سمت پارکینگ شرکت چرخاند.

*****
هنگام بالا رفتن از پله های شرکت آقای بهروزفر با خود فکر کرد که شاید اگر آزیتا قدری قد بلندتربود آن همه مشکل پیش نمی آمد. اوائل آشنایی شان به نظرمی رسید که او فقط دوست دارد کمی بلندتر باشد. مانند بعضی از دخترها که دوست دارند بلند بالا باشند. اما بعد از مدتی آقای بهروزفر به علت آرزوی او پی برد: بسکتبال. آزیتا می گفت:
" با این قد معلوم است که حداکثر تا کجا می شود پرید مگر نه؟"
آزیتا به این که یک بازیکن معمولی بسکتبال بشود قانع نبود و می خواست که جزو بهترین ها باشد. دست کم در سطح کشور.
" احساس می کنم می توانستم یکی از بهترین بازی کنان باشم. این که یک ورزشکار معمولی باشم برایم لطفی ندارد. می شوم یکی از هزاران نفری که در دنیا خودشان را بیهوده و بی خود به زحمت می اندازند!"
آقای بهروزفر پشت میزش نشست و کیف دستی را روی آن نهاد. میز آبنوسی بزرگی بود با پایه های مقوس و منقش. مدارک را از کیف درآورد و بر روی میز گذاشت:
" هیچ وقت آدم ها را نشناخته ام!"
وقتی آقای بهروزفر در کلاس های آمادگی برای امتحان نظام مهندسی نام نویسی کرد یک سال و نیم از شروع به کارش در یک شرکت عمرانی دولتی می گذشت. ابتدای استخدامش بود وخوشحال که توانسته است پس از دانشگاه و دوران خدمت سربازی مشغول به کار شود. اما بعد از مدتی احساس کرد آن شرکت جایی نیست که بخواهد برای همیشه در آن بماند و اولین قدمی که به ذهنش رسید همان کلاس ها بودند. آزیتا هم در کلاس ها ثبت نام کرده بود. آقای بهروزفر به خاطر نمی آورد در کدام جلسه از کلاس ها برای اولین بار با هم صحبت کردند. احتمالا با یک سوال درسی هم سر حرف باز شده بود و در چند جلسه بعد آقای بهروزفر به دختری آرام و کم حرف با قیافه ای معمولی و قدی متوسط علاقمند شد. آزیتا به راستی کم حرف و ساکت بود. حتی بعد از دو سال دوستی و نامزدی وقتی آقای بهروزفر از ازدواج با آزیتا منصرف شد آزیتا بازهمان طور کم حرف و ساکت بود. این مربوط به ده سال پیش می شد.
شاید کم حرفی همیشه نشانه خوبی نباشد. اما آقای بهروزفر در اوائل آشنایی با آزیتا آن خصیصه را دوست داشتنی یافت. آزیتا در کلاس ها با دقت و آرامش به صحبت های مربی گوش می داد و در وقفه های استراحت بین جلسات ساکت کناری می ایستاد و چای می خورد. انگار که توجهی به همهمه سوال و جواب های بقیه شاگردها نداشت. او هم فارغ التحصیل رشته مهندسی عمران بود. آقای بهروزفر آن روزها گمان می کرد با دختری کم حرف اما با هوش روبرو است که شاید آرزوهایی بزرگ هم در سر دارد.
پلان مجتمع را بر روی میز پهن کرد و تصمیم گرفت نکات اصلی را بار دیگراز روی نقشه مرور کند. دو ساعت بعد جلسه ای با پیمان کار زیر دستی داشت و می بایست چند مورد را به گروه فنی آن ها یاد آوری می کرد.
" اول صبح نمی بایست فکرم را آشفته می کردم. حالا آن طور که باید حواسم جمع نیست."
مراسم خواستگاری ساده و بی تکلف انجام شده بود. مادر و تنها برادر آزیتا که سه سال کوچک تر از خواهرش بود به جز یکی دو سوال و تعارف کوتاه چیز زیادی نگفتند و بیشتر صحبت ها را دایی و عموی آزیتا به میان آوردند. هنگام بازگشت پدر و مادرآقای بهروزفرچند دقیقه ای لب از لب بر نداشتند تا این که بالاخره پدرش گفت:
" به هر حال در نظر داشته باش که پدر آن دختر چند سال است که مرده. این به خودی خود عیب نیست. ولی خب... برادرش هم آن طور که متوجه شدم بازاریاب است مگر نه؟" البته آن ها قبل از خواستگاری هم این چیزها را می دانستند و به ظاهر فقط داشتند به او گوشزد می کردند.
به ساعتش نگاه کرد. نیم ساعت به زمان شروع جلسه باقی مانده بود.
" تقریبا همه موارد را می دانم. فقط باید کمی فکرم را آزاد کنم."
نقشه های روی میز را ورچید و کناری گذاشت.
آزیتا هیچ قدمی برای بسکتبال برنمی داشت. چند بار تشویق و اصرار او هم بی نتیجه ماند. با خود فکر می کرد که شاید هنوز زمانش نرسیده و آزیتا بالاخره راه خود را پیدا می کند. ولی تا زمانی هم که از او جدا شد هیچ نشانه ای از تلاشش ندید. نه برای بسکتبال و نه حتی برای مشغول شدن به کار. آزیتا همان دختر کم حرف و ساکت باقی ماند.
"شاید در این مدت بسکتبال را شروع کرده باشد! امیدوارم!"
به پشتی بلند صندلی تکیه داد و سعی کرد به چیزی فکر نکند. تا چند دقیقه بعد نمایندگان پیمان کار به شرکت می آمدند.
****
جلسه بیشتر از مدت پیش بینی شده طول کشید. به علاوه آقای بهروزفر مجبور شد بعد از ظهر از محل احداث مجتمع سرکشی کند. وقتی به خانه برگشت هوا تاریک شده بود. کیف دستی را کنار میز غذا خوری گذاشت و روی صندلی راحتی نشست. روزهای پرمشغله این مزیت را دارند که جایی برای افکار پراکنده و پریشان باقی نمی گذارند. نگاهی به پنجره انداخت. پشت بام ساختمان رو به رو در تاریکی دیده نمی شد ولی یکی دو پنجره با نور چراغ ها روشن و پیدا بودند. آقای بهروزفر خسته بود...
آن روز وقتی آقای بهروزفر از پشت گوشی همه چیز را گفت آزیتا لب از لب بر نداشت. بی آن که حرفی بزند گوشی را نگه داشت و بعد از قدری تامل خداحافظی کرد. اما ده دقیقه بعد به او تلفن کرد.
" فکر نمی کنی اگر قبل از خواستگاری به این نتیجه می رسیدی بهتر بود؟"
آقای بهروزفر گفت: " من یک روزه به این نتیجه نرسیده ام."
" اما حرفت را خیلی راحت زدی. فقط یکی دو دقیقه طول کشید مگر نه؟"
" آزیتا چرا بیهوده تلاش کنیم؟"
" بهتر بگو: من بیهوده تلاش کنم!"
" ...نمی دانم!"
" خوب حالا؟"
"انتظار دارم نظرت را بگویی."
"حتما همین الان هم منتظری که جوابت را بدهم!"
" نه. شاید به چند روز احتیاج داشته باشی. برای فکر کردن."
آزیتا پشت گوشی ساکت ماند.
"و بعد اگر بگویم نه؟!"
" بهتر است این را نگویی. وقتی یکی از دو نفر نخواهند..."
آزیتا حرفش را قطع کرد: " به همین راحتی؟! دو سال کسی را معطل خودت بکنی و آخرسر بگویی ببخشید نمی شود!"
" من هم مثل تو دو سال وقت بالای این رابطه گذاشتم."
" به ظاهر بله! اما من فقط درحاشیه بوده ام و تو برنامه ها و زندگی خودت را پیش برده ای و می بری."
آقای بهروزفر لحظه ای در دادن جواب تردید کرد. گوشی را با دست دیگرش گرفت.
" من مانع برنامه های تو نبوده ام. تو هم در این مدت کارهایی را که دوست داشته ای انجام داده ای و اگر هم نکرده ای مقصر خودت هستی. می بایست انجام می دادی."
آزیتا بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد. شاید آن آخرین مکالمه تقریبا بلندی بود که آقای بهروزفربا او داشت.
" از آن آدم بعید نیست هنوز هم مثل همان روزها در فکر کینه کشی باشد."
هنوز جمله های نامه آزیتا را به خاطر داشت. دست کم یکی از آن جمله ها درست بود: "امیدوارم بتوانی مرا فراموش کنی!"
آن آخرین نامه بود. اولین نامه را رئیس آقای بهروزفر تحویلش داد. نامه های بعدی را هم قرار بود آقای رئیس به او بدهد که این طور نشد. بعد از چهار سال سابقه در آن شرکت دولتی البته آقای رئیس او را خوب می شناخت و چیزهایی را که آزیتا در آن نامه نوشته بود باور نمی کرد. با این حال وقتی که آقای بهروزفر نامه را می خواند از بالای عینک به او زل زده بود و از او چشم بر نمی داشت.
" آقای بهروزفر من این اراجیف را باور نمی کنم. اما نمی دانم آخر چه کسی ممکن است این ها را درباره شما نوشته باشد."
نامه امضایی نداشت و خطاب به رئیس آقای بهروزفر نوشته شده بود:
<چقدر کارمندتان -آقای بهروزفر- را می شناسید؟ اگر خیلی مطمئن نیستید بگذارید من کمی کمکتان کنم....>
آقای بهروزفر در آن نامه چنین معرفی شده بود: کارمندی رشوه گیرو از لحاظ مالی فاسد. و در ادامه نوشته شده بود:
<به زودی او را بیشتر خواهید شناخت. منتظر باشید!>
" باور کنید نمی دانم چه کسی این نامه را نوشته است اما تمام تلاشم را می کنم که بفهمم و جلویش را بگیرم!"
فقط وقتی از اتاق رئیس بیرون می رفت حدس زد که ممکن است کار آزیتا باشد. چند ماه از قطع رابطه شان می گذشت. اما به نظرش بعید می آمد که آن دختر آرام و کم حرف چنین کاری بکند.
نامه بعدی به تابلو اعلان در کریدر نصب شده بود. چند نفر از همکارهایش روبروی تابلو ایستاده بودند و پچ پچ می کردند.
" آقای بهروزفر این ها را کی نوشته؟ آقایان - خانم ها! کسی ندیده چه کسی این کاغذ را به تابلو زده؟"
< مناسب دیدم این مطالب را به اطلاع عموم کارمندها برسانم. چون این ها خصوصیات اخلاقی آقای بهروزفر هستند که خیلی بهتر است علاوه بر آقای رئیس همکارهای آقای بهروزفر هم از آن مطلع باشند. فساد اخلاقی چیز تازه ای نیست اما اگر از نوعی باشد که الان خدمتتان عرض می کنم قابل تامل است. آقای بهروزفر علاوه بر دختر فریبی....>
دختر فریبی! آقای بهروزفر با دیدن این کلمه تقریبا مطمئن شد که نامه ها را آزیتا می نویسد. چند روز بعد همه کارمند های اداره هم نویسنده نامه ها را شناختند. یکی از همکارهای آقای بهروزفر آزیتا را در حالی که داشت کاغذی را از زیر در به اتاق رئیس می انداخت دید. وقتی به کریدر رفت چند نفر از همکارهایش دور آزیتا ایستاده بودند. اما آزیتا خیال فرار نداشت. ایستاده بود و از دور او را نگاه می کرد. آقای بهروزفر احساس کرد نیشخندی هم گوشه لبان آزیتا شکل گرفته است. ناخودآگاه خواست سرش داد بکشد و فحش و ناسزا نثارش کند. اما این کار را نکرد. فکر کرد شاید آزیتا جری شود و دوباره به فکر اذیت و آزار بیافتد. او نمی خواست وقتش را صرف کینه کشی با آزیتا کند. دنبال موضوع را نگرفت و از همکارهایش خواست رهایش کنند.
با این حال چند روز بعد نامه ای ازآزیتا به دستش رسید. نامه آخر بود و از لحن جمله های آن به نظر نمی رسید ماجرا تمام شده باشد :
< حیف! خیلی زود دستم رو شد. بایستی بیشتر از این ها اذیت می شدی! آدم هایی مثل تو را باید ذره ذره زجر داد. اگر یکهو بکوبند پس گردنت که فایده ندارد! بیهوش می شوی و دیگر چیزی حس نمی کنی. با همه این ها می دانم مرا دوست داری! این را از چشمهایت می خوانم... امیدوارم بتوانی مرا فراموش کنی!>
" تو من را فراموش کن لعنتی!"
آقای بهروزفر لباس هایش را عوض کرد. برای خوابیدن زود بود. دوباره روی صندلی راحتی نشست و چشم هایش را بست.
" روزم به کلی خراب شد!"
دلیلی نمی دید که بعد از این همه مدت آزیتا هنوز گوشه اتاقی کز کرده باشد و به او و تلافی کردن فکر کند. درواقع می بایست کلا از صرافت اذیت کردن او افتاده باشد. او آزیتا را بعد از آن همه نامه و بد و بیراه به حال خودش گذاشته بود. می توانست خیلی کارها بکند. از او شکایت کند و یا...
نگاهی به پنجره انداخت. پشت بام ساختمان روبرو در تاریکی پیدا نبود.
" بیچاره اش می کنم اگر باز بخواهد به پر و پایم بپیچد! به هر حال زندگی و آبروی خودش هم برایش مهم است. دیگر خبط نمی کند!"
ولی تا آن جا که به خاطر می آورد آزیتا فقط دست روی دست گذاشته بود. نه کار می کرد. نه دنبال بسکتبال را می گرفت . انگار تنها دل مشغولی اش او بود.
" خدای من!... "
آقای بهروزفر می دانست که خودش هیچ کاری نخواهد کرد. آخر برای چه بیهوده خود را درگیر کند؟ آن هم برای چه کسی؟ برای یک دختر از خود راضی که حاضر نیست حقیقت را قبول کند. حقیقت این بود که دیگر نمی خواست با آزیتا باشد.
" خدایا به همین سادگی است! چرا نمی فهمید؟ اگر کسی به من آن طور واضح نه می گفت من حتی دیگر به او فکر هم نمی کردم."
به یاد حرف های پدرش افتاد: پدر آن دختر چند سال است که مرده و برادرش بازاریاب است. ولی آن ها که دلیل بر این همه کینه توزی نمی شدند. شاید اگر آزیتا دنبال بسکتبال می رفت دیگر به فکر او نمی افتاد.
" نمی دانم ! هیچ وقت آدم ها را نشناخته ام. آزیتا تو چقدر مرا می شناسی؟ بگو! بگو لعنتی! من در دو دقیقه همه حرف هایم را زدم. خوب تو هم بگو تا بدانم! ...خدایا انگار دارم دیوانه می شوم!"
*****
آقای بهروزفر سعی می کرد به چیز خوشایندی فکر کند. می دانست آخرین فکرهای قبل از خواب به احتمال زیاد به رویا تبدیل می شوند. بیداری اش خراب شده بود و نمی خواست خوابش هم به همان سرنوشت دچار شود. زیر لحاف پهلو به پهلو می شد و در ذهنش به دنبال خاطره ای شیرین می گشت. ناگهان متوجه نقطه ای در پشت بام ساختمان روبرو شد. دختری بلند بالا و زیبا آن جا ایستاده بود.
" چی؟ آزیتا؟! "
دختر پشت پنجره اتاق خواب آمد. قد بلند بود و قشنگ. آزیتا نبود. آقای بهروزفر گفت:
" تو کی هستی؟ "
دختر داخل شد و کنار تخت خواب ایستاد.
" پرسیدم تو کی هستی؟ "
دختر به سوال آقای بهروزفر اعتنایی نکرد. دستش را بر روی تخت گذاشت و آهسته در گوش او گفت:
" تو من را نمی شناسی اما من تو را خوب می شناسم."
آقای بهروزفر بی حرکت ماند. انگشت هایش یخ کردند و صدا بیخ گلویش شروع کرد به لرزیدن.
" تو... تو کی هستی؟"
بوی خوبی در اتاق پیچید و مهتاب آسمان را روشن کرد. آقای بهروزفر نگاهی به بیرون انداخت. ساختمان روبرو انگار سر جایش نبود! رو کرد به دختر و هراسان نگاهش کرد. دختر کنار او روی تخت خواب نشست و گفت:
" نترس من این جا هستم."
آقای بهروزفر دوباره بیرون را نگاه کرد. ساختمان ناپدید شده بود. می خواست از دختر درباره ساختمان بپرسد که حس کرد نسیمی در اتاق خواب به جریان افتاده است. بوی خوش به همراه نسیم حواس او را به خود جلب کردند و او کمی آرام گرفت. دختر داشت لبخند می زد. خیلی زیبا بود. آقای بهروزفر جرات کرد و دستش را گرفت. همان وقت پیش خود فکر کرد شاید اگر دختری را دوست می داشت می توانست آزیتا را فراموش کند.
نه آزیتا نمی دانی! اشتباه می کنی! من باید از چشم هایت می فهمیدم. باید می فهمیدم!
به دختر نگاه کرد. او هنوز لبخند بر لب داشت. آقای بهروزفر با کنجکاوی پرسید:
" تو چقدر مرا می شناسی؟"
دختر گفت:
" خیلی. می خواهی بگویم؟"
آقای بهروزفر به فکر رفت. نسیم خنک در اتاق جریان داشت. مهتاب نیمی از اتاق خواب را روشن کرده بود و در بیرون اثری از ساختمان روبرو نبود. ناخودآگاه دست دختر را فشرد و گفت:
" نه! ... نگو. چیزی نگو. فقط همین جا بمان... من می ترسم!"
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34071< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي